چنین میگفت زمان
جاودانگی دروغ است
گوش کن ببین
آن پرتگاه لاجوردی روحات
با ترانه غمناک چاهی عمیق
بیوقفه تو را به نام میخواند
اما تو چنان دوست داشته باش که انگار مرگی نیست
و ترانههای شادمانی را
از زبان برگهای درخت زندگی گوش کن
زیرا که برگها هم روزی به پرواز در میآیند
نسیم هم بی تو بر جنگل عریان میوزد
زمان کوتاه و عشق ارمغان توست
میشنیدم
صدای روح سرکشم بود
قلبم با واهمههای جنگجویی تنها
به جستجوی حیاتی به عمق یک پرتگاه بود.
و حقیقت در آبگینه یک لحظه مالیخولیایی
چراغهای قلب را خاموش کرد
نمایان شد دروغ
مانند خدایی که مشعلاش را در هزارتویی تاریک میافروخت
مرگ گفت
وقتی که دستان تنهاییاش را بر پیشانی عشق های تمام شده تن میکشید
لحظه دروغیست لاجوردی
سرسپرده زهر خویش
شیر میدهد خوابهایش را
با زهر خویش
پرسیدم از او
حقیقت کدامین صورت توست؟
گفت، من حقیقتم، صورتی غیر از تو ندارم
مرگ تویی و من دلداری غیر از مرگ ندارم
فریاد خود را با فانوسی از بلور خفه کردم
تا پیشکش کنم آن را
به خدایان معبد بینهایت
همه با هم از دروازه لاجوردی لحظه گذشتیم
من
خوابهای ویران شدهام
و عشق
و دروغ
زمان منتظر بر روی سنگ قربانگاه
خیره شد با ترحم به صورت من
گفت
شتابات از برای چیست؟
اینک تو حقیقتی
و این لحظه تنها ارمغان من به توست
که از سرزمین مرگ برایت آوردهام
فراموش نکن
خوابهایت را
حقیقت قلبت را
زیرا که به زودی فنا خواهی شد.
اکولالیا | #آیتن_موتلو
ترجمه از #صابر_مقدمی
از سایت خانه شاعران جهان
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.