آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم
که رودخانه‌یِ گِل‌آلود زلال می‌شود
کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند
پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند.

کلمه‌ها چیزی می‌خواهند پرنده‌ها چیزی
و رودخانه آن‌قدر زلال شده
که عزیزترین مُـرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی
چشم‌هایت را می‌بندی ، حرف نمی‌زنی ، ساعت‌ها
این درکِ من از توست :
در سکوتت مُـرده‌ها جابه‌جا می‌شوندــ
کسی که منم ، اما کلمه تو با آن آمد ــ
طول می‌کشد ، سکوتت طول می‌کشد
آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند
و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهدــ‌
از هیچ‌کس نتوانسته‌ام ، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌
این درکِ من از ، من و توست .

به جاده‌ها نمی‌اندیشی ، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی
به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی
استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد

من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم
و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند
و می‌دانم که رفته‌رفته
در این فرشِ کهنه
در این دودکشِ روبه‌رو
در این درختِ باغ چه ریشه می‌کنی
و می‌دانم که تو سال‌هاست در من
حرف نمی‌زنی
حرف نمی‌زنی
حرف نمی‌زنی.

از دفتر «خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت»