او خودش یک خانه ساخت،
پیاش را،
سنگهایش را،
دیوارهایش را،
سقف بالا سرش را،
دود و دودکشش را،
چشمانداز از پنجرهاش را،
او خودش یک باغ را ایجاد کرد،
پرچینش را،
آویشنش را،
کرم خاکیاش را،
ژالهٔ شبانگاهش را،
او خودش یک خانه ساخت،
پیاش را،
سنگهایش را،
دیوارهایش را،
سقف بالا سرش را،
دود و دودکشش را،
چشمانداز از پنجرهاش را،
او خودش یک باغ را ایجاد کرد،
پرچینش را،
آویشنش را،
کرم خاکیاش را،
ژالهٔ شبانگاهش را،
از پیش میتوانی صحنهی فاجعهبار را
با آنچه در جایگاه مقرر هست، ببینی؛
قداره و خاکستر مقدر شده برای دیدو*
سکهی آماده شده برای بلیساریوس*
تو در برنز پنهان شعر شش و تدی یونانی برای جنگ
به دنبال که میگردی،
هنگامی که این کف دست زمین در اینجا منتظر تواند
هجوم ناگهانی خون، گور خمیازهکش؟
در اینجا آینهی جستجوناپذیری ترا میپاید
که چهرهی همهی روزهای کوتاه شوندهی تو،
و رنج تو را خواب میبیند و بعد از یاد میبرد.
ترانهی شرقی
گمان میکنم برای این به دنیا آمدی که
به آتش بکشانی خیال شاعر را،
او را بگذاری در خلسهای از مسرت،
و با حرفهایی شیرین رویایش را بیدار نگه داری
تا افسونش کنی با آن چشمهای درخشانت،
با آن گفتار غریب شرقیت،
و با پاهای بسیار کوچک نفیست!
آه!برای تحریک لذات ناتوان، به دنیا آمدی
تا ساعتها بدرخشانی شعفی ملکوتی را
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشقکشی و شیوۀ شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جانِ عشّاق سپند رخ خود میدانست
و آتشِ چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم، میدیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود
کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینهام پر درد میشد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
وه چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
تنهایی عمیقی در جهان است
که در حرکت کُندِ عقربههای ساعت,
میتوان حس کرد.
مردمانِ خسته,
مثله شدگانی از عشق یا بیعشقی,
نامهربان با هم,
غنی نامهربان با غنی,
و فقیر با فقیر.
ترسیدهایم.
نظام آموزشی آموختهمان,
که همه برندهایم,
از شکستها,
و خودکشیها نگفت
اندره آدی در ۲۲ نوامبر ۱۸۷۷ در یک خانوادهی پروتستانی فقیر، در ناحیهای از شهرستان سلاژ در شرق مجارستان که آن زمان بخشی از امپراطوری اتریش-مجارستان بود و امروز در رومانی واقع است، دیده به جهان گشود. به باور بسیاری آدی بزرگترین شاعر قرن بیستم مجارستان است و او بر فیلسوفان بزرگی چون جورج لوکاچ مارکسیست و منتقد مجاری تاثیر گذاشت. شعرهای اندره آدی مدرن با مضامینی مذهبی و اسطوره ای بود و او همچون یک هگلی انقلابی واقعیت مستقر مجارستان را مرداب مجاری میخواند و تا آخر عمر محکوماش کرد. او به عنوان روزنامهنگاری رادیکال و آزادیخواه در انقلاب مجارستان نقش ویژهای داشت. این تقابل انقلابی با وضع موجود در اشعارش پیداست. سرانجام وقتی در ۲۷ ژانویه ۱۹۱۹ از دنیا رفت هزاران مجارستانی در مراسم وداع با او شرکت کردند.
نور بر چهرهام میتابد،
و در حیرانی من سکوت چرخ میزند و بالا میگیرد.
بیدار ساخته ام پاریس را به ضربهای،
و بر سرم پرتو میافشاند صبحدم.
فاتحی هوشیارم من
چشمبراه خورشید تا بشکوفد طلاییرنگ.
و در شکوه سپیدهدم
ایستادهام تنها در هالهای غرورآگین.
پایکار خورشیدم من
آنکه بیدارباش و سورگردان نیم شبان را خادم است
ناقوسهای باستانی کلیسا، به طنین در میآیند.
من یک کشیشم- یک کافرکیش- کشیشی کافرکیش.
چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
تختمان زمین بود و
ملافهمان آسمان.
چه میگفتیم
وقتی زمستان
در قلبمان خانه کرد؟
سیگار میکشیدیم و
برای همدیگر از تبعیدگاه میگفتیم
از رسمها
از آیندهی دستها
از گذشتها.
میترسم!
آنگاه که بیش از حد
در آینهی شکسته
خیره میشوم !
شاید،
چرا که ،آینههای شکسته
انعکاسی است
از چهرههای واقعی ِدرون ما!
گویی امروز ،
زمانهی چیزهای درهم شکسته است!
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑