اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شعر (صفحه 11 از 202)

رضا براهنی

پیغمبری که خدایش از خویش رانده

شیدایی خجسته که از من ربوده شد
با مکرهای شعبده باز سپیده‌ای که دروغین بود-
پیغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنج‌هایش را در خواب‌هایتان تکرار می‌کنید
خورشید، هیمه‌ای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است
و چشم‌های من، خاکستری‌ست که از عمق‌های آن
ققنو س‌های رنج جهان می‌زایند
تنهایم
از آن زمان که شیدایی خجسته‌ام از من ربوده شد
اینک منم
مردی که در صحاری عالم گم شد
مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
مغروق آب‌های هزاران خلیج دور
پیغمبری که خواب ندارد

ادامه شعر

احمد شاملو

میعاد

در فراسوی مرزهای تن‌ات تو را دوست می‌دارم.

آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان‌گشاده‌ی پل
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرنده‌ئی که می‌زنی مکرر کن.

در فراسوی مرزهای تن‌ام
تو را دوست می‌دارم.

در آن دور دست بعید
که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد
و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها
به تمامی
فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکس‌های پایان‌اش وانهد…

ادامه شعر

سید علی صالحی

تا اَبَد با تو سخن خواهم گفت

اگرچه گفته‌اند
دهان تو را دوباره خواهیم بست
اما نگرانِ سکوتِ من نباش،
چشم‌های دلواپسِ من
باز با تو سخن خواهند گفت.

اگرچه خواسته‌اند
چشم‌های مرا دوباره ببندند
اما نگرانِ ندیدنِ دنیا نیستم
دست‌های خستهٔ من
باز با تو سخن خواهند گفت.

ادامه شعر

آنا آخماتووا

زهر در آب

چرا زهر در آب می‌ریزید
و خاک در نان؟
چرا پس‌مانده‌های آزادی را
در بیغوله‌ی دزدان ریخته‌اید؟
چون به صدای بلند
نفرین نکردم سرنوشت تلخ دوستانم را؟
چون وفادار ماندم
به سرزمین اندوهبارم؟
اینگونه هم هست. شاعر نمی‌تواند زنده باشد
بی سایه‌ی تبر جلاد بر گردن
سرنوشت این بود که جامه‌ی گناهکارانِ پشیمان به تن کنیم
و شمع در دست و بغض در گلو گام بسپاریم.

ترجمه از احمد پوری

از کتاب سایه‌ای در میان شما

	

سیلویا پلات

من به تنهایی قدم می زنم

من به تنهایی قدم می زنم
و زیر پایم
خیابان های نیمه شب
جا خالی می کنند.
چشم که می بندم
میان هوس های من
این خانه های رویایی خاموش می شوند
و پیاز آسمانی ماه
بر بلندا ی سراشیبی ها
آویخته است.
من
خانه ها را منقبض می کنم
و درختان را می کاهم
دور که می شوم
قلاده نگاهم می افتد
به گردن آدم های عروسکی
که بی خبر از کم شدن
می خندند، می بوسند، مست می شوند
و با یک چشمک من خواهند مرد،
حتی حدس هم نمی زنند.

ادامه شعر

کارلوس دروموند د آندراده

این جاودانگی‌های کوچک

تمام شده است؟
این جاودانگی های خیلی کوچک
به دست ساعت های مچی بلیعده شده
و بازتاب آن در تودرتوهای ذهن
نه ! هیچ کس نمرده است ! هیچ کس بدبخت نیست !
دست،دست تو،دست هایمانچروکیده
هنوز گرمای همان زمان را دارند
وقتی ما زنده بودیم. زنده بودیم ما؟
حالا ما از همیشه زنده تریم.
دروغ ، که آدمی تنها خواهد بود.
هیچ چیزی که من احساس می کنم در واقعیت تمام نمی شود.
همه چیز با وهم تمام شدن ، تمام خواهد شد.

نصرت رحمانی

شک

شاید که قطره‌ای چکد از خورشید 
فانوس راه پرت شبی گردد 
مهتاب خیس روی زمین ماسد 
شعری شکفته روی لبی گردد 

شاید که باد عطر تن او را 
از لای در به بستر من ریزد 
از روی برگ‌های گل زنبق 
آوازهای گم شده برخیزد

شاید شبی کنار درخت کاج 
آوای گام او شکند شب را 
ریزد به روی دامن شب بوسه 
ساید چو روی سنگ لبم، لب را

ادامه شعر

اسماعیل خویی

یادگارِ من از او

شبی نَبوده که من یادِ روی او نکنم:
وَ با خیالِ رُخ اش باز گفت وگو نکنم.
چنان حضور می یابد به پیشِ من کانگار
نظر کنم به رُخ اش، یادِ روی او نکنم!
زنی که نیست دگر در جهان، دریغادرد!
چرا به نیستن اش هیچگاه خو نکنم؟
وَ خوگری ست همالِ فرامُشی: کاری
اگر چه سخت ولی ممکن، از چه رو نکنم؟
بلی، من این نکنم، بل که سخت کوشم تا
نظر بدآنچه کند زنده یادِ او نکنم!
ولی، به دیدنِ هر موی و روی خوش، نشود
که باز یاد از آن ویژه روی ومو نکنم!
زنی که نیست، دریغا! فرای دسترس است:
نمی توانم اش، امّا، که آرزو نکنم!

ادامه شعر

اسماعیل خویی

یادِ رُکسانا

۱
چون، بی تو، شبانه، سر به بالین بنهم،
انگار که سر زیرِ گیوتین بنهم!
امّا، چو به یاد آورم مرگِ تو را،
سر زیرِ چنین تیغ به تمکین بنهم!

۲
هر روز که من بی تو به سر آوردم،
غم هام فزود، هر چه من می خوردم!
با قهرِ من از تو، عشق شد دشمنِ من:
ای کاش که با تو آشتی می کردم!

۳
در بودنِ من، چه رنج ها می بُردی!
تنها چو شدی ز من، چه غم ها خوردی!
از بودنِ تو، چو زآنِ من، معنا رفت:
تنها، چو من و خدا، دریغا! مُردی!

ادامه شعر

روبرتو خواروز
اسماعیل خویی در جوانی

اسماعیل خویی از شاعران و بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۱۷ در مشهد به دنیا آمد. شعرهای اسماعیل خویی، در زبان یک انقلابی ناراضی از بی‌عدالتی به شکل تعهد اجتماعی جاری می‌شود، و غزل‌های انتقادی خویی با اندیشه‌های فلسفی روزگاش در هم می‌آمیزد. او از چیزهای روزمره زبان تصویری بسیار ظریفی را بکار می‌گیرد که غیرمنتظره‌ترین استعاره‌ها را در خود جای داده‌است. اسماعیل خویی دوران مدرسه را در مشهد تحصیل و سپس به دانشگاه تهران رفت. با بروسیه‌ی تحصیلی دانشسرای عالی راهی لندن شده و از دانشگاه لندن درای دکترای فلسفه است.

ادامه شعر
Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×