میترسم!
آنگاه که بیش از حد
در آینهی شکسته
خیره میشوم !
شاید،
چرا که ،آینههای شکسته
انعکاسی است
از چهرههای واقعی ِدرون ما!
گویی امروز ،
زمانهی چیزهای درهم شکسته است!
میترسم!
آنگاه که بیش از حد
در آینهی شکسته
خیره میشوم !
شاید،
چرا که ،آینههای شکسته
انعکاسی است
از چهرههای واقعی ِدرون ما!
گویی امروز ،
زمانهی چیزهای درهم شکسته است!
چشمانی که یکدیگر را در گوشه ی بازاری تلاقی میکنند
این چشمان درشت غریب چه رویایی به سر دارند
آه پاریس به خود میلرزد پس از بارانی که در آن بارید
پاریس پس از باران نیز دلانگیز است
در آبِ جویها دستههای گل راه افتادهاند
و برگهای رنگینشان پرپر می شوند
همیشه شوسهدانتن* را پیش چشم خواهم داشت
و پیادهروهای پارم* را زیر پاهای روسپیان
مردمان بیتفاوت، شامگاه و خودروها
توری سایهها و ماجراها
رقصید
پر زد، رمید
از سر انگشت او پرید
[سکه]
گفتم: خط
پروانهٔ مسین
پرواز کرد
چرخید، چرخید
پرپر زنان چکید؛ کف جوی پر لُجن.
تابید، سوخت فضا را نگاهها
بر هم رسید
در هم خزید
در سینه عشقهای سوخنه فریاد میکشید:
ـ ای یأس، ای امید!
بار دیگر لبهایی به یاد ماندنی، بیهمتا چون لبهای تو.
من همین شدت کورمال کنندهای هستم که روح باشد.
به خوشوقتی نزدیک شدهام و در سایهی رنج ایستادهام.
از دریا گذشتهام.
سرزمینهای بسیاری شناختهام؛ یک زن و دو یا سه مرد را دیدهام
دختری زیبا و مغرور را دوست داشتهام، با آرامشی اسپانیایی.
کنارهی شهر را دیدهام، پراکندگی بیپایانی که خورشید خستگیناپذیر
بارها و بارها در آن فرو میرود.
واژههای بسیاری پسندیدهام.
یکباره برگشته بودند
همهی بارهایی که تو را دیده بودم.
ایستگاه شلوغ بود و من از همهی واگنها پیاده شدم
چون لشگری تشنه
که ناگهان
رودخانهاش را پیدا کند
میترسم!
آنگاه که بیش از حد
در آینهی شکسته
خیره میشوم !
شاید،
چرا که ،آینههای شکسته
انعکاسی است
از چهرههای واقعی ِدرون ما!
گویی امروز ،
زمانهی چیزهای درهم شکسته است!
شعر
رهاییست
نجات است و آزادی.
تردیدیست
که سرانجام
به یقین میگراید
و گلولهیی
که به انجامِ کار
شلیک
میشود.
آهی به رضای خاطر است
از سرِ آسودگی.
و قاطعیتِ چارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیرِ پا
به کنار افتد
تا بارِ جسم
زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش
درهم شکند،
اگر آزادیِ جان را
این
راهِ آخرین است.
هر روز ،
ابروهایم را پر رنگ میکنم.
با دقتی فراوان ،
چنان به ابروهایم مداد میکشم،
گویی ،
نگاه زنی وحشت زده ،
آینه را سوراخ میکند!
کنج ابروهایم
گوشههای تیز ساختمانی
که هر روز صبح
از کنار آن میگذرم .
خط ابروها
خطوط صاف خیابانی
که از آن عبور میکنم.
من چه زود میمیرم
از شنیدنِ یک لبخند!
آگاه است او
از او که مثلِ من است.
از آلودگی به دور، از تاریکی به دور، از توطئه به دور!
چشمها را یک لحظه ببند
از کلماتِ سادهی عجیب و ارزانِ خودمان بخواه!
آرزو کن!
آرزو کن آن اتفاقِ قشنگ رُخ بدهد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد به خاطرِ ما!
ما که کاری نکردهایم.
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑