سخنی نمانده
که نگفته باشیم در روشنای روز
پس
شبها میگویمت که دوستت دارم
سخنی نمانده
که نگفته باشیم
نه در شب، نه در روز
پس دوباره میگویمت
به شیوهای نو
شیوهای نمانده که نیازموده باشیم
سخنی نمانده
که نگفته باشیم در روشنای روز
پس
شبها میگویمت که دوستت دارم
سخنی نمانده
که نگفته باشیم
نه در شب، نه در روز
پس دوباره میگویمت
به شیوهای نو
شیوهای نمانده که نیازموده باشیم
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخاش باز میگردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر،دوباره اخگر میشود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخشها، به ابر
و چگونه برگهای پاییز دوباره به شاخهها
باز میگردد
تا من به تو بازگردم
آنگه که صدای تو را میشنوم
میپندارم
که میتوانم دیگر بار از تو شعلهور شوم
و بر مدخل کشتزارانات،
بارها و بارها جان دهم
اینجا هر انچه برای من آزار دهنده است
یافت نمیشود.
با چشمها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابهزای،
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
« اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا
از
کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را !
اگر که برگردد خورشید هرچند فرورفته در غروب
شب اگر رنگ و بویی از شبهای آینده بگیرد
اگر غروبی بارانی انگار از روزگار دلنشینی برآید،
که هرگز به تمامی در اختیار نبوده
دلشاد نمیشوم من هرگز،
خواه لذتی ببرم خواه رنجی بکشم از اینهمه:
دیگر این زندگی پیشرو حسی برنمیانگیزد در من
شاعر بودن، زمان زیادی میطلبد
تنها راه، ساعتها و ساعتها تنهاییست
تا به چیزی شکل بدهی که قدرت است و رهاسازی،
خباثت است و آزادی،
تا به آشوب سبک و سیاق بدهی.
شوق پرتاب شدن به آسمان
روی ریلهای رنگی و صدادار
را دوست دارم !
و آن حس سرمای شدید،
هنگامی که دهانم را باز میکنم !
رهایی را دوست دارم!
آن هنگام که به ارتفاع یک پل ،
بالا میروم!
میان بازوانم
و آسمان را میان بازوانم،
در آغوش میکشم!
دستم که تنت را لمس کرده
بهتر خواهد نوشت.
همان ساعتها
در همان هوا زنگ میزنند
و دوباره دستبهدستِ هم
ما را از هم جدا میکنند.
اما خاطرهی نزدیکی ِ تو
جوهری تازه است
که بیوقفه سراغش خواهم رفت
تا در برابرم
نوری دیگر و سایهیی دیگر بگسترانم.
بگذار دوست بدارمت.
تو مانع نخواهی شد
که اسب مغرور یالش را تکان دهد
ماسهها را لگدمال کند
و در بالهی خشمش
هر کجا که خواست برود.
دوستت دارم.
عشقم شانههای ظریفت را
بامهربانی میان گردبادش میگیرد
شنلی میشود که تو را با خود ببرد
زنی هستم
که میتوان دوباره به او زنگ زد
وقتی تلویزیون حوصله سربُر است
زنی هستم
که میتوان دوباره دعوتش کرد
وقتی دیگری رد کرده است
زنی هستم
که ترجیحاً فرانمیخواند کسی
مرا به ازدواج
وقتی عاشق میشوم
پادشاهِ زمانم
زمین را با همهی داشتههایش فتح میکنم
و خورشید را
زیر گامهای اسبم درمیآورم.
وقتی عاشق میشوم
امپراتور فارس بندهام میشود
و سرزمین چین
قلمرو چوگانم،
دریاها را جابجا میکنم
و اگر بخواهم
ستارهها را میایستانم!
در جنگلی زردْفام دو راه از هم جدا میشدند
و افسوس که نمیتوانستم هر دو را بپویم؛
چرا که فقط یک رهگذر بودم
ایستادم …
و تا آنجا که میتوانستم به یکی خیره شدم،
تا جایی که در میان بوتهها گم شد…
پس بیطرفانه آن دیگری را برگزیدم.
شاید به خاطر اینکه پوشیده از علف بود
و میخواست پنهان بماند
اگر چه هر دو یکسان لگدکوب شده بودند.
و هر دو در آن صبحگاه همسان به نظر میرسیدند؛
پوشیده از برگ، بی ردّ پایی بر آنها
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑