از برایِ تو
پشتِ سر گذاشتم
بیشهیی که مالِ من بود
جنگلِ گُم شدهام،
سگهای بیقرارم،
سالهای پُربارِ زندگانیام،
سالهایی که
تبعید شدهاند به زمستانِ حیاط.
پشتِ سر گذاشتهام
رعشهای، تکانی
درخششی از آتشی نافرونشانده،
سایهام را
که باقی گذاشتهام
در چشمانِ بهخوننشستهی وداع.
پشتِ سر گذاشتم
قُمریانِ غمگینِ کنارِ جویبار،
اسبهای تپیده در شنزار
پشتِ سر گذاشتم
عطرِ دریا را
پشتِ سر گذاشتم
تا ببینم تو را
به خاطرِ تو
پشتِ سر گذاشتم
هرچه داشتم و
نداشتم
دادم
تا تو را داشته باشم.
اکنون، دردهایم را برگیر و
به سودایشان، رُم را عطایم کن!
رُم، شهرِ بیدفاع.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.