باز، روزی نو در راه است
و تو باید که مُسلّح باشی— با عشق، اندیشه، ایمان، شادی …
چارهای نیست عزیز من!
سهم ما از میلیاردها سالْ حیات و حرکت
ذرّهی بسیار ناچیزیست.
این سهم را، چه کسی به تو حق داد
که با خستگی و پیریِ روح
با بلاتکلیفی، با کسالت، دودِلی
به تباهی بکشی؟
باورکُن!
زندگی را، پُر باید کرد
امّا، نه با باطل و بیهوده
نه با دلقکی و مسخرگی
نه با هر چیزِ کِدِر
و کثیف
و نه با هر چیزی که انسانِ شریف
از آن، شرمش میآید.
زندگی را، پُرِ پُر بیاد کرد: لبریز، و دائماً سرریزکنان:
پُر و خالی.
باور کُن!
از هر حفره که در گوشهکنارِ زندگیمان
پدید آید
رنگِ دلمُردگی و پوچی میریزد—زشت.
بر جمیعِ حرکاتِ من و تو
بر راه رفتن
نگاه کردن
بحث، منطق
و حتّی خندیدنمان.
آبان ۲۱, ۱۳۹۸ — ۳:۴۷ ق٫ظ
این شعر نیست.
این فقط یک نوشته ی ادبی است
فکر نمی کنم زنده یاد نادر ابراهیمی هم این نوشته را شعر دانسته باشد