آنگاه که من،
کنار پُل،
ایستاده بودم، در قلب مِه،
با چند شاخه نرگسِ مرطوب،
به انتظارِ تو،
و تو در درونِ مِه پیدا شدی،
مِه را شکافتی و پیش آمدی،
و با چشمانِ سیاهِ سیاهت دَمادم واقعی تر شدی،
تا زمانی که من واقعیتِ گلگونِ گونههای گُل انداختهات را بوییدم،
تلگرام اکولالیا
اشعار منتخبِ روزانه را در کانال ما بخوانید
آنگونه که تو، گُلهای نرگس مرا بوییدی،
و از اینکه به انتظارت ایستادم،
با گونههای گُلگون تشکّر کردی،
و با هم،دوان،
در درونِ مِه، به خانه رفتیم.
آنگونه گاه،نه همهگاه …
دیدگاهتان را بنویسید