آغازین بامداد جهان است،
همچون گلی آشفته، دمیده از شب،
از نفسی نو برآمده از دریا،
باغی آبی شکوفا میشود.
همه چیز هنوز در هم است و در هم میآمیزد،
جنبش برگها، آواز پرندگان،
سُرِش بالها،
چشمههایی که میجوشند، صدای بادها، صدای آبها
نجوای سترگی
که با این همه از جنس سکوت است.
حوّای جوان و خدایی
با چشمان آرام و پُر رازِ گشوده به روشنی
از وجود خدا بر انگیخته شد
و جهان پیش پایش چون رؤیایی دلپسند گسترده میشود.
پس خدا وی را گفت: برو ای آدمیزاده دُخت،
و به جمله موجوداتی که آفریدهام سخنی از لبانت بده،
نوایی برای شناختن آنان.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.