هزاران هزاران سال
کافی نیست
برای گفتن از
لحظهی شیرین جاودانهگی
همان جایی که در آغوش گرفتیام
همان جایی که در آغوش گرفتمات
آنی غرق در پرتو زمستان
در پارک مونسوری پاریس
در پاریس
روی زمین
زمینی که ستارهایست…
هزاران هزاران سال
کافی نیست
برای گفتن از
لحظهی شیرین جاودانهگی
همان جایی که در آغوش گرفتیام
همان جایی که در آغوش گرفتمات
آنی غرق در پرتو زمستان
در پارک مونسوری پاریس
در پاریس
روی زمین
زمینی که ستارهایست…
خستهام از شب
و شاید از باد و شاید باران
و یا گریهی پرندهای در بیشهزار
که روزگار رفته
و دردهایش را به یاد آورده است
غرق در افکارم
احساس میکنم که
دستهای ژوئن پیر خسته
قلبام را از فروپاشی بازمیدارد
تا به زندگی ادامه دهم
خستهام از شب و دلتنگ توام
ای عشق غرق در اشک
پاییز از دستان من برگ میخورد.
ما با هم دوستیم:
از دیوانگی سرپناه زمان و ما راه رفتن را به او آموختیم:
حالا زمان به پوستۀ خود بازگشته
در آینه یکشنبه است
در رؤیا اتاقی برای خواب
دهانهای ما حرف راست میزنند
چشمان من حرکت میکنند به پایین
برای درآمیختن با تنها عشقم
ما به هم نگاه میکنیم
در تاریکی کلمات را رد و بدل میکنیم
ما به هم عشق میورزیم مثل
خشخاش و مرور خاطرات
ما میخوابیم شبیه شراب در صدفها
اکنون که بارانی نرم و ریز در بیرون میبارد
سرانجام شامگاه کاملا ناگهانی صاف میشود.
در حال باریدن با باریده.
خود باران بیگمان چیزی است که در گذشته روی میدهد.
هر که باریدن آن را میشنود، زمانی را به یاد آورده است که
در آن، پیچش غریب سرنوشت گلی را همراه با سرخی گیجکنندهی
سرخش به او بازگردانده که نامش «رُز» بود.
دو بار امشب بیدار شدم و سرگشته سوی پنجره گشتم.
چراغهای خیابان،
چون نقطههای کمرنگ از قلمافتاده،
میخواستند اجزای جملهای ادا شده در خواب را کامل کنند.
اما در تاریکی محو میشدند.
خواب دیده بودم که تو آبستنی،
و به رغم سالهای بسیار جدا زیستن،
هنوز احساس گناه میکردم و کف دستِ به شوق آمدهام.
شکمت را مینواخت، همچنان که کنار تخت،
دنبال شلوارم و کلید برق روی دیوار میگشت.
در میانههای گلِ رز گریه میکنم
و هر شب که در میانهی کوچه میمیرم
روبهرویام را
و پشت سرم را نمیشناسم
و کاهشِ چشمانات را
که مرا سرِ پا نگه داشتهاند –
احساس میکنم
دستهای تو را میگیرم
دستهای تو را که سفیدند و
باز هم سفیدند و
باز هم…
از اینهمه سفیدیِ دستهای تو میترسم
قطار اندکی در ایستگاه توقف میکند
و من آن کسی که گاهی ایستگاه را پیدا نمیکند
اگر کسی روزی بر در تو کوبد
و تو را بگوید که از من خبر آورده
مبادا باورش کنی یا گمان بری که او
خود منام
آخر به در کوفتن با نازکاری من
هموار نیست
حتا در اگر آن در ناپیدای
آسمان باشد.
اما تو اگر ناگاهی
بیآنکه بشنوی بر در بکوند
سوی در آیی، در بُگشایی
و کسی به انتظار ایستاده ببینی
که انگاری بیم به در کوفتناش هست
کمی درنگ کن.
آهسته
آرام، دستات را بر من بگذار
و همچون روزگارت
مرا سخت مفشار
که در میان انگشتانات درهم میشکنم
بیش از این نزدیک میا
بیش از این دور مرو.
نیکی را چه سود
هنگامی که نیکان، در جا سرکوب میشوند،
و هم آنان که دوستدار نیکانند؟
آزادی را چه سود
هنگامی که آزادگان، باید میان اسیران زندگی کنند؟
خرد را چه سود
هنگامی که جاهل، نانی به چنگ میآورد،
که همگان را بدان نیاز است؟
به جای خود نیک بودن، بکوشید
چنان سامانی دهید، که نفس نیکی ممکن شود
یا بهتر بگویم
دیگر به آن نیازی نباشد.
در ابتدا
عاشق درخشندگی چشمهای تو شدم
عاشق لبخند تو
عاشق شور و شعف تو در زندگی
حالا
اشکهای تو را نیز دوست دارم
ترس تو از زندگی
هراس نهفته در چشمهایت در رویارویی با زندگی را
دوست دارم
اما در مواجهه با ترس
به تو کمک خواهم کرد
چرا که هنوز
شور زندگانیام در تلالو چشمهای توست.
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑