اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

صفحه 19 از 189

الا ویلر ویلکاکس

خسته‌ام از شب

خسته‌ام از شب
و شاید از باد و شاید باران
و یا گریه‌ی پرنده‌ای در بیشه‌زار
که روزگار رفته
و دردهایش را به یاد آورده است

غرق در افکارم
احساس می‌کنم که
دست‌های ژوئن پیر خسته
قلب‌ام را از فروپاشی باز‌می‌دارد
تا به زندگی ادامه دهم
خسته‌ام از شب و دل‌تنگ توام
ای عشق غرق در اشک

ادامه شعر

پل سلان

زمان مضطرب

پاییز از دستان من برگ می‌خورد.
ما با هم دوستیم:
از دیوانگی سرپناه زمان و ما راه رفتن را به او آموختیم:
حالا زمان به پوستۀ خود بازگشته

در آینه یکشنبه است
در رؤیا اتاقی برای خواب
دهان‌های ما حرف راست می‌زنند

چشمان من حرکت می‌کنند به پایین
برای درآمیختن با تنها عشقم
ما به هم نگاه می‌کنیم
در تاریکی کلمات را رد و بدل می‌کنیم
ما به هم عشق می‌ورزیم مثل
خشخاش و مرور خاطرات
ما می‌خوابیم شبیه شراب در صدف‌ها

ادامه شعر

خورخه لوئیس بورخس

باران

اکنون که بارانی نرم و ریز در بیرون می‌بارد
سرانجام شامگاه کاملا ناگهانی صاف می‌شود.
در حال باریدن با باریده.
خود باران بی‌گمان چیزی است که در گذشته روی می‌دهد.

هر که باریدن آن را می‌شنود، زمانی را به یاد آورده است که
در آن، پیچش غریب سرنوشت گلی را همراه با سرخی گیج‌کننده‌ی
سرخش به او بازگردانده که نامش «رُز» بود.

ادامه شعر

جوزف برودسکی

عشق

دو بار امشب بیدار شدم و سرگشته سوی پنجره گشتم.
چراغ‌های خیابان،
چون نقطه‌های کمرنگ از قلمافتاده،
می‌خواستند اجزای جمله‌ای ادا شده در خواب را کامل کنند.
اما در تاریکی محو می‌شدند.

خواب دیده بودم که تو آبستنی،
و به رغم سال‌های بسیار جدا زیستن،
هنوز احساس گناه می‌کردم و کف دستِ به شوق آمده‌ام.
شکمت را می‌نواخت، همچنان که کنار تخت،
دنبال شلوارم و کلید برق روی دیوار می‌گشت.

ادامه شعر

جمال ثریا

گل رز

در میانه‌های گلِ رز گریه می‌کنم
و هر شب که در میانه‌ی کوچه می‌میرم
روبه‌روی‌ام را
و پشت سرم را نمی‌شناسم
و کاهشِ چشمان‌ات را

که مرا سرِ پا نگه داشته‌اند –
احساس می‌کنم

دست‌های تو را می‌گیرم
دست‌های تو را که سفیدند و
باز هم سفیدند و
باز هم…
از این‌همه سفیدیِ دست‌های تو می‌ترسم
قطار اندکی در ایست‌گاه توقف می‌کند
و من آن کسی که گاهی ایست‌گاه را پیدا نمی‌کند

ادامه شعر

فرناندو پسوآ

اگر کسی روزی

اگر کسی روزی بر در تو کوبد
و تو را بگوید که از من خبر آورده
مبادا باورش کنی یا گمان بری که او
خود من‌ام
آخر به در کوفتن با نازکاری من
هموار نیست
حتا در اگر آن در ناپیدای
آسمان باشد.

اما تو اگر ناگاهی
بی‌آن‌که بشنوی بر در بکوند
سوی در آیی، در بُگشایی
و کسی به انتظار ایستاده ببینی
که انگاری بیم به در کوفتن‌اش هست
کمی درنگ کن.

ادامه شعر

غاده السمان

در میان انگشتان‌ات

آهسته
آرام، دست‌ات را بر من بگذار
و همچون روزگارت
مرا سخت مفشار
که در میان انگشتان‌ات درهم می‌شکنم
بیش از این نزدیک میا
بیش از این دور مرو.

برتولت برشت

سودایی بی‌سود

نیکی را چه سود
هنگامی که نیکان، در جا سرکوب می‌شوند،
و هم آنان که دوست‌دار نیکانند؟

آزادی را چه سود
هنگامی که آزادگان، باید میان اسیران زندگی کنند؟

خرد را چه سود
هنگامی که جاهل، نانی به چنگ می‌آورد،
که همگان را بدان نیاز است؟

به جای خود نیک بودن، بکوشید
چنان سامانی دهید، که نفس نیکی ممکن شود
یا بهتر بگویم
دیگر به آن نیازی نباشد.

ادامه شعر

اریش فرید

چشم‌های تو

در ابتدا
عاشق درخشندگی چشم‌های تو شدم
عاشق لبخند تو
عاشق شور و شعف تو در زندگی
حالا
اشک‌های تو را نیز دوست دارم
ترس تو از زندگی
هراس نهفته در چشم‌هایت در رویارویی با زندگی را
دوست‌ دارم
اما در مواجهه با ترس
به تو کمک خواهم کرد
چرا که هنوز
شور زندگانی‌ام در تلالو چشم‌های توست.

نزار قبانی

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
باران‌هایی است با درخششِ آهنگین؛
و خورشید‌هایی سرگردان؛
و بادبان‌هایی
که سفر به بی‌کران را نقش می‌زنند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
پنجره‌هایی رو به دریا گشوده است؛
و پرندگانی در کرانه‌های دوردست دیده می‌شوند،
در جستجوی جزیره‌هایی که هنوز آفریده نشده‌اند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
در تابستان برف می‌بارد؛
و قایق‌هایی پر از فیروزه [هست]،
[که] دریا را در خود غرق کرده‌اند، بی آن‌که خود غرق شوند.

ادامه شعر
« شعرهای قدیمی‌تر شعرهای جدیدتر»

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×