اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

صفحه 27 از 189

سیلویا پلات

ماه اوت

باران ماه اوت!
هم بهترین اتفاق 
برای تابستانی که گذشت،
و هم‌برای پاییزی که از راه نرسیده است !
چه زمان عجیب و غریبی!

ترانه‌ها

همه چیز مرا به یاد تو می‌اندازد

هر چه هست تو را یاد من می‌آورد
ساده و دوست‌داشتنی
کارهایی که هر روز انجام می‌دادی
چیزی شبیه انتظار، همیشه همراه من است
انتظار برای آمدن دوباره تو
حتی اگر هیچوقت این اتفاق رخ ندهد
تمام اتاق از عشق ما پُر خواهد شد
مثل همان آهنگ قدیمی که همیشه با هم می‌خواندیمش
چهره‌ها و واژه‌ها
و رویایی که در این لحظه جاری است
وقتی که سپیده دم می‌زند
آیا همه این‌ها واقعیت خواهند داشت؟!

ادامه شعر

ناظم حکمت

حسرت

صد سال می‌شود که چهره‌اش ندیده‌ام
دست در کمرش نیانداخته‌ام
در نی‌نی چشمانش خیره نشده‌ام
از فکر روشنش سوال ها نکرده‌ام
صد سال است که انتظار مرا می‌کشد
زنی در شهر.
هر دو بر یک شاخه بودیم، بر یک شاخه
از یک شاخه فروافتادیم و از هم جدا شدیم

ادامه شعر

چارلز بوکوفسکی

خدایان به زمین لبخند می‌زنند

در طبقه‌ی دوم نشسته‌ام
و قوز کرده در پژامه‌ی زردم
هنوز تظاهر می‌کنم که یک نویسنده‌ام
در ۷۱ سالگی
این غم لعنتی رهایم نمی‌کند
و زندگی تک‌تک سلول‌های مغزم را
تحلیل برده است
ردیف کتاب‌ها پشت سرم است
موهای تُنُکم را می‌خارانم
و به دنبال کلمه‌ها می‌گردم
سال‌هاست که زن‌ها و منتقدها و دانشگاه‌ها را از خود رنجانده‌ام
وزغ‌های عوضی
به زودی جشن خواهند گرفت

ادامه شعر

سیلویا پلات

زندگی

مرگ گاهی زود به سراغ آدم ها می‌آید، 
آنها که عمرشان کوتاه است . 
اما بعضی از ما زنده نیستیم! 
مرده ایم ! 
چرا که 
نه زندگی را شناختیم! 
و نه مرگ را ! 
چرا که 
عشق ، 
آزادی، 
احساسات، 
امید، 
و تعلق را ، 
هرگز نیافتیم!.. 

ادامه شعر

سیلویا پلات

من

ناگهان
متعجب شدم !
«زنی » که سال پیش بودم ،
کجاست؟
یا آن که دوسال پیش بودم؟
و در فکر آن «زن »
من اکنون ،
چگونه آدمی هستم ؟

پابلو نرودا

بر فراز سکوت عاشقانه‌ی ما

صبح
سرشار از طوفان است.
در قلب تابستان.

ابرها
چون دست‌مال‌های سپید وداع
عبور می‌کنند.
و باد، در دست‌های رونده‌ی خود
تکان می‌دهدشان.
قلب باد
بر فراز سکوت عاشقانه‌ی ما
بی‌شمار می‌کوبد.

ادامه شعر

آریس آلکساندرو

با این همه او را کشتند

می‌خواست زنده بماند،
به همان اندازه که ما می‌خواهیم
با این همه او را کشتند.

لبخندی بر لبان داشت،
مثل وقتی که من پیچ کوچه را می‌پیچم
و از پشت پنجره‌ی تو
نور می‌بینم
– با این همه او را کشتند.

ادامه شعر

کنستانتین کاوافی

دیوارها

بی‌تعقل، بی‌ترحم، بی‌شرم
گرداگرد من دیوارهای بلند و غو‌ل‌آسا بنا کردند.

و اکنون اینجا نشسته‌ام و با امید بیگانگی می ورزم.
به چیز دیگری نمی‌اندیشم: تقدیری از این دست مغزم را می‌خورد؛

زیرا که کارهای بسیاری در بیرون داشتم که انجام دهم.
آه، در آن هنگام که دیوارها را می‌ساختند چرا نگاه نکردم.

ادامه شعر

عزیز نسین

شبی از شب‌هایم

چه دورم از خود
صدایت هم فراموشم شد
تا سپیده به انتظار صدایت گذشت
چنگ می‌زنم به ریسمانِ زمان
که بایستد شاید و
بازگرداند مرا به من
امشبم اما
پُر است از امیدو شایدها

ادامه شعر
« شعرهای قدیمی‌تر شعرهای جدیدتر»

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×