من چه زود می‌میرم
از شنیدنِ یک لبخند!

آگاه است او
از او که مثلِ من است.

از آلودگی به دور، از تاریکی به دور، از توطئه به دور!
چشم‌ها را یک لحظه ببند
از کلماتِ ساده‌ی عجیب و ارزانِ خودمان بخواه!
آرزو کن!
آرزو کن آن اتفاقِ قشنگ رُخ بدهد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد به خاطرِ ما!
ما که کاری نکرده‌ایم.

می‌افتد!
آرزوهای ما
پشتِ هر دیوارِ بلندی که باشد
باز ما را مرور خواهند کرد.
آگاه است او از او،
به قولِ “شاملو”: هم از آن راه …!

رویاهای ما راست می‌آیند
ما روشن آمده‌ایم
روشن زیسته‌ایم، البته گاه کمی تاریک،
شبیه گرگ و میشِ صبح.

اگر کسی این قصه را
ده‌بار به خط خوش بنویسد
برود پنهانی لای درِ حیاطِ دیگران بگذارد
فردا صبح زود از خواب برخواهد خاست
شاعر خواهد شد
و خواهد گفت:
ما چقدر حافظ کَم داریم!

خدایا خواهش می‌کنم بیا پایین
یکی از کودکانِ کوچه‌ی پایین‌تر
هی به ماهِ معصومِ آسمان می‌گوید: “ری‌را”!

نمی‌دانم انتهای این ترانه
به خوابِ کدام سکوت خواهد رسید،
ولی دلم روشن است
که آن روزِ بزرگِ بی‌معنی نزدیک است.
مُردیم از بس که ماه را معنی کردیم
ستاره و دریا را معنی کردیم
منظور از …!؟

لطفا شما این ترانه را ادامه بدهید،
دایره‌ی دریا همین نزدیکی‌هاست،
فانوس‌ها را روشن کنید!

آگاه است او
از او که مثل من است!

شعر «یکی دو پیاله با مولوی» از دفتر آخرین عاشقانه‌های ری‌را