آنگاه که من،
کنار پُل،
ایستاده بودم، در قلب مِه،
با چند شاخه نرگسِ مرطوب،
به انتظارِ تو،
و تو در درونِ مِه پیدا شدی،
مِه را شکافتی و پیش آمدی،
و با چشمانِ سیاهِ سیاهت دَمادم واقعی تر شدی،
تا زمانی که من واقعیتِ گلگونِ گونههای گُل انداختهات را بوییدم،
آنگونه که تو، گُلهای نرگس مرا بوییدی،
و از اینکه به انتظارت ایستادم،
با گونههای گُلگون تشکّر کردی،
و با هم،دوان،
در درونِ مِه، به خانه رفتیم.
آنگونه گاه،نه همهگاه …
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.