تب و تاب تولیپها را حدی نیست. زمستان اینجاست
بین چه سپید، چه ساکت، چه برف پوش است همهچیز
دارم آرامش یاد میگیرم، آرام دراز میکشم
مثل نور براین دیوارهای سپید، این دستها، این بستر
هیچام و هیچ کاری با این هیجانها ندارم
اسم و لباسهای روزانهام را به پرستارها
سرگذشتم را به پزشک بیهوشی و تنام را به دست جراحها دادهام
سرم را بین بالش و ملافه نگه داشتهاند،
مثل چشم بین دو پلک سفید که نمیخواهند بسته شود
بیچاره مردمک! چه چیزهایی باید بیند
پرستارها میآیند و میروند، مزاحم نیستند
مثل مرغان ماهیگیر کنار اسکلهها با کلاههای سپیدشان
با دستهاشان کارهایی میکنند، چقدر شبیه هماند!
نمیشود گفت چند نفرند.
مثل رود برای سنگریزههایی که باید سرازیر شوند،
آرام راه هموار میکنند
با آمپولهای شفافشان بی حسام میکنند ، خوابم میکنند
اکنون خودم را گم کردهام من که بیمار این سفرم
کالبد شبانهام نورناپذیر چون جعبه سیاه قرصهاست
همسر و فرزندم در عکسی خانوادگی لبخند میزنند
خنده هایشان درپوستم فرو میرود
نیزههای ریزه خنده.
گذاشتم چیزها ازدست بروند ، قایق باری سی سالهای
که سرسختانه نام و نشانیام را یدک میکشید
زخمهایم راکه میشستند عشقهایم را پاک کردند و بردند
ترسان وعریان بربالش نرم چسیبده به این تخت روان سبز
فنجانهای چایخوریم، کمد لباسهایم، کتاب هایم را
دیدم که از دیده میروند و آب از سرم گذشت
حالا تارک دنیایم، هرگز چنین ناب نبودهام
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.