مدتی ست مدید که می‌کوشم اینجا زندگی کنم،
در اتاقی که تظاهر می‌کنم به آن علاقه‌مندم،
میز، اشیا بی‌غم و غصه و پنجره
که در انتهای هر شب به سبزه‌زاری گشوده می‌شود،
و قلب توکا که در پیچک تاریک می‌تپد،
نور همه جا بر سیاهی دیرین چیره می‌شود.

من نیز می‌خواهم باور کنم که هوا خوب است،
که در خانه خود هستم، که روز خوبی در پیش است.
درست کنار تخت، عنکبوتی هست
(به خاطر باغ)، که به قدر کافی آن را لگد نکرده‌ام،
گویی هنوز مشغول است
درون دامی که انتظار روح نحیف مرا می‌کشد…