روشنایی چه نسبتی با تو دارد؟
مگر آسمان از بسته‌گان و خویشانِ توست؟
چشم‌های‌ات همین‌که مرا درمی‌یابند
و همین‌که من به سانِ آذرخشی از جا می‌پرم
مگر این‌ها دروغ‌اند؟
شعله‌یی که چهره‌ات را فراگرفته است
مگر جنگلی‌ست؟
جنگلی که آتش‌سوزی‌اش از گیسوانِ تو باشد –
و جریانِ حاصل از روشنایی‌ات
عقل را زایل می‌کند

مگر تلألوِ آبی‌رنگِ مهتاب
از لب‌های توست؟
سرچشمه‌ی آن روشناییِ پرزرق‌وبرق
مگر از چیست؟
آیا از آن‌چه به تن کرده‌یی؟
یا از گردوغبارِ هوا؟
یا از ستاره‌گان؟
لحظه‌یی که خورشیدها شکوفان می‌کنم
به راستی مگر از همین است:
از همین‌که دستِ مرا به دست می‌گیری؟
و روشنایی چه نسبتی با تو دارد؟