زندگی تلخ است ژولیو
و من نمیتوانم آواز بخوانم
هنگامی که در پس پنجره ی تنگ زندان
در پس گوش های آهنین
چهره های مبارزان فشرده است
در حال نگریستن به جاده با اندکی درختچه های غبار گرفته ی فلفل
در حال گوش دادن
به صدای کودکی در بیرون نانوایی
و صدای سازدهنی غمناک غروب در پس تپه ها
در فرادست ها قطار لاریسا سوت می کشد
درون سوتش عطر دشت های درو شده ی تسالی را حمل میکند
آخر،فکرش را بکن،بیرون شب فرا برسد آرامگام
شبی یونانی همه شفافیت و صفا
در آبجو فروشی های روباز بلوار آلکساندرا روشن بشوند در هوا
عطری از ماهی ریزه های سرخ کرده و هلو
و این چهره ها همچنان فشرده شده در پس میله ها باقی بمانند
همچنان که شاخکی ستاره می چینند که در خواب شان ببویند
بشنوند که نیرویشان عاطل و بیکار دنده های شان را بکاود و بتراشد
صدای گام زندانبان را در دهلیز بشنوند
صدای چرخیدن کلید بزرگ را در قفل در بشنوند
و یک نفس انتظار بکشند آزادی و صلح را…
اکولالیا | #یانیس_ریتسوس
ترجمه از #محسن_آزرم
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.