میگفتی: «این اندوهِ غریب از کجا آمده است
که چون دریا روی صخرههای عریان و سیاه را میگیرد؟»
میگویم: از آن دم که دل یکبار کینه ورزد.
زیستن دردیست! این راز را همهگان میدانند.
رنجی بسیار ساده و بیرمزوراز
و همچون شادیِ تو در چشمِ همه عیان.
پس ای زیباروی مشتاق، از پُرسوجو دست بدار
و کرَم نما آهسته سخن بگو، خاموش باش!
خاموش باش ای بیخبر! ای جانِ هماره شیفته!
دهانِ شِکَرخند!
مرگ بیش از زندهگی
اغلب با رشتههای ظریف ما را در بند میکشد
بگذار، بگذار تا دلام از دروغی سرمست شود
چون رؤیایی شیرین در چشمانِ زیبایات غرق شود
و در سایهسارِ مژگانات به خوابی عمیق فرو رود.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.