پرنده بدرقه شد
چه روز شوم فجیعی!
تمام جاده ی ظلمت نصیب من گردید
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود
دو تا شقیقه، در آنجا
دو تا شقیقه، دو تا جلاد روح من بودند
دو تا شقیقه، چو طرارها و تردستان
دو جبهه، جبهه ی خونین، فراز پیشانی
گشاده بودند
دو جبهه، جبهه ی جلادهای تاریکی
دو تا شقیقه، دو فولاد سرخ تاریخی –
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود
و چشم را به تماشای گریه ها بردم
به خانه بازنگشتم کسی نبود آنجا
و دست های تو – جغرافیای عاطفه ها –
و دست های تو – جغرافیای جادوها –
که مرزهایی از لاله بر خطوطش بود
شکسته بود
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود
کسوف، مثل زره در زره
گره گشته،
به روی نیلی آن آسمان فرو افتاد
به خانه باز نگشتم، کسوف بود آنجا
چه روز شوم فجیعی،
چهانِ مرده ی بی بال و پی پرنده ی من
به جاودانگی آفتاب، شکاک است
من از کرانه ی سایه،
به سوی خانه نرفتم
من از میانه ی ظلمت
درون تیره ترین عمق ها فرو رفتم
و نور را نشنیدم،
چرا؟
چرا که پرنده،
پرنده بدرقه شد
آفتاب شد تشییع
و بر مدار کلاغان، سکوت حاکم شد
به موش های هراسانِ نقب های زمین می مانم
و با خشونت دندانه های دندانم
برای سایه ی وحشت کتیبه می سازم
کتیبه ای که حروفش
که سخت ناخواناست –
فشار گرسنه ی روح بی پناهان است
بر این کرانه ی ظلمانی کسوف تمام
که روی نیلی آن آسمان فرو افتاد
در انجماد جهانگیر
که شب به تیره ترین قطب هاش پنهان است
کجا، کجای جهان روزنی به سوی تو دارد
ز عمق من ز عمق،
ز خیمه های معلق، ز چاه های عمیق
عروج پرچم خود را بر آن برافرازم؟
منی که از همه جا آفتاب می خواهم
و با خشونت دندانه های دندانم
برای سایه ی وحشت کتیبه می سازم؟
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.