پیرمرد بر درگاه خانه مینشیند، شب ها ، تنها
سیبی را توی دستش سبک و سنگین می کند.
دیگران زندگیشان را به امان ستارهها بخشیدند.
تو چی داری به آنها بگویی؟ شب شب است
و حتی نمی دانیم بعد از آن چه میشود.
ماه وانمود میکند خشنود است
از اینکه بیوقفه بر دریا میتابد.
ولی تو در این چشمانداز با شکوه
واضحتر به جا میآوری
قایق سیاه دوپارویی، و
قایقران تاریک
که مدام درشت قامتتر میشود.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.