خواهم گذاشت تا میل دوست داشتن چشمان تو که مهربانند، در من کشته شود،
زیرا فقط میتوانم این اندوه را به تو ببخشم که مرا جاودانه خسته بیابی.
لیکن حضور تو چون روشنایی و زندگی است،
و من احساس میکنم که حرکت تو در حرکت من و صدای من در صدای تو است.
نمیخواهم که تو را تصاحب کنم زیرا که در وجودم همه چیز پایان خواهد گرفت،
فقط میخواهم که تو در وجودم چون ایمان در وجود نومیدان جستن کنی،
تا آنکه بتوانم قطره ای از شبنم این زمین لعنت شده را که چون لکه ای از گذشته بر جسم مانده به همراه ببرم.
خواهم گذاشت…
تو گونه ات را بر گونه ای دیگر خواهی نهاد،
و انگشتانت به دور انگشتان دیگری پیچ میخورد،
و تو در سر زدن آفتاب شکفته خواهی شد.
زیرا که انگشتانم به دور انگشتان مه معلق در فضا پیچیده شد،
و من رایحه ی پر اسرار وفور بی نظم تو را به نزد خود کشاندم.
من چون کشتیهای بادبانی در بنادر خاموش تنها خواهم ماند.
لیکن چون هر کس دیگری تو را تصاحب خواهم کرد،
زیرا قادر به رفتنم،
و تمامی زاریهای دریا، باد، آسمان، پرندگان و ستارگان،
صدای حاضر تو، صدای غائب تو و صدای ارضاء شده ی تو خواهند بود.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.