میان کاخ‌ها با سنگ های خسته،
کوچه‌های پراگ با زیبایی‌هایش،
میان خنده‌ها و جلادان سیبری،
میان کاپری و آتش روی دریا،
میان عطر تلخ اکلیل کوهی،
عشق، عشق نهایی و اصلی
در آرامشی سخاوتمند
به زندگی‌ام بسته شد
در حالی که
بین دو دست دوست
و در سنگِ روحم
سوراخ سیاهی کنده می‌شد
و آنجا در دوردست، میهنم می‌سوخت
صدایم می‌زد، انتظارم را می‌کشید
وامی‌داشت تا زنده باشم
حفظ کنم خودم را و رنج بکشم.

تبعید گرد است
دایره‌ای است، حلقه‌ای،
پاهایت دور تا دور می‌گردند،
زمین را می‌پیمایی
اما این زمین، زمینِ تو نیست،
روز بیدارت می‌کند و این روزِ تو نیست،
شب فرا می‌رسد، اما ستارگانت پیدا نیست،
برادرانی می‌یابی، اما خون تو را ندارند.
همچون شبحی هستی که سرخ می‌شود
چرا که نمی‌توانی دوست بداری
آنانی را که صمیمانه دوستت دارند،
از این رو شگفت‌آور نیست
اگر نیازمند خار دشمنان میهنت باشی
و درماندگی اندوه‌بار مردمت،
و اندوه‌هایی در انتظارت باشند
و درست در آستانه‌ی دَر دندان‌هایشان را نشانت بدهند.

با این حال، با قلبی درمان‌ناپذیر
هر نشانه‌ی اضافی را تداعی می‌کردم
چونان که تنها یک عسل دلپذیر
در درخت زمین من لانه کرده باشد،
و من از هر پرنده می‌شنیدم
دور دست‌ترین آواها را،
ترانه‌ای را که مرا از زمان کودکی‌ام از خواب بیدار می‌کرد
زیر نور مرطوب باران.
من، زمین فقیر میهن
دهانه‌ی آتشفشان‌ها
ماسه‌ها و چهره‌ی کانی پوش صحراها را
ترجیح می‌دادم
بر این جام نوری که عطایم می‌شد.
خود را تنها در باغی یافتم، گمگشته،
خصم خشن مجسمه‌ای شدم
دشمنِ آن چیزی که طی قرن‌ها تصمیم می‌گرفت
میان زنبورهای نقره و تقارن.

تبعید!
فاصله پهن‌تر می‌شود،
با زخمی بر گرده نفس می‌کشیم،
زیستن حکمی ناگزیر است،
روحِ ریشه‌کن شده بیداد را تجربه می‌کند،
نمی‌پذیرد زیبایی عطا شده را،
سرزمین تیره‌بخت خود را می‌جوید
و بر روی آن، شهادت یا آرامش را.

ترجمه از جواد فرید

از کتاب یادبودهای جزیره‌ی سیاه