بار دیگر لبهایی به یاد ماندنی، بیهمتا چون لبهای تو.
من همین شدت کورمال کنندهای هستم که روح باشد.
به خوشوقتی نزدیک شدهام و در سایهی رنج ایستادهام.
از دریا گذشتهام.
سرزمینهای بسیاری شناختهام؛ یک زن و دو یا سه مرد را دیدهام
دختری زیبا و مغرور را دوست داشتهام، با آرامشی اسپانیایی.
کنارهی شهر را دیدهام، پراکندگی بیپایانی که خورشید خستگیناپذیر
بارها و بارها در آن فرو میرود.
واژههای بسیاری پسندیدهام.
سخت باور دارم که این همه چیز است
و من دیگر نه چیز تازهای خواهم دید و نه کار تازهای خواهم کرد.
باور دارم که روزها و شبهای من، چه در تنگدستی و چه در توانگری،
چون روزها و شبهای خدا و همهی مردماند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.