می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمیخواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش میترسید و آ ن را در خود فرو میخورد.
سکوتش منفجر میشد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان میگذاشت و فاصلهها را پر می کرد.
و آنگاه که از سر تصادف
شقایقی یا زنبقی زرد می یافت.
آنها را نیز جمع می کرد و بر پیکرش مرتب می نهاد.
مثل اینکه تکه های خود او هستندچنین بیخته و شگفت شکفته.
مهر ۱۳, ۱۳۹۸ — ۲:۰۸ ق٫ظ
با بستن کپی پیس فقط بازدیدتون میاد پایین بعد این همه سال سایت داری و وبلاگ داری اینو نفهمیدین
مهر ۱۴, ۱۳۹۸ — ۰:۱۲ ق٫ظ
ممنون از پیشنهادتان. کپی کردن اشعار میتواند به معنای اشتراک گذاری شعر باشد و ما امکان اشتراک گذاری هر شعر در شبکههای اجتماعی و پیامرسانهای محبوب را فراهم آورده ایم/