برداشتنات در من سنگینی کرد
برداشتنِ من سنگین بود
برداشتن آب میان لبهات
یکبار چنان در نوسان آمد
که نام تو را هیجان آب
همراه عطش آورد و نوشت:
تا فاجعه بر چیزهای معمولی
افتاد ابدیشان کرد
برداشتنات در من سنگینی کرد
برداشتنِ من سنگین بود
برداشتن آب میان لبهات
یکبار چنان در نوسان آمد
که نام تو را هیجان آب
همراه عطش آورد و نوشت:
تا فاجعه بر چیزهای معمولی
افتاد ابدیشان کرد
میترسم، مضطربم
و با آن که میترسم و مضطربم
باز با تو تا آخرِ دنیا هستم
میآیم کنار گفتگویی ساده
تمام رویاهایت را بیدار میکنم
و آهسته زیر لب میگویم
برایت آب آوردهام، تشنه نیستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پیشبینی کرده بودی که باد نمیآید
با این همه … دیروز
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود!
خستهام ریرا!
میآیی همسفرم شوی؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوئیم
توی راه خوابهامان را برای بابونههای درّهای دور تعریف میکنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خندههای دور از آدمی، میخندیم،
بعد هم به راهی میرویم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پیش نمیآید
کاری به کار ما ندارند ریرا،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.
چه میدانی تو از سادهترین چیزها
روزها خورشیدهایی بزک شدهاند
که شبانه خوابِ سرخ گلها را میبینند
و همهی آتشها چون دود به آسمان میروند
چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
تو را در انتهای اتاقها جستهام
آنجا که چراغی روشن بود
پاهایمان همراه هم طنین نمیانداختند
و نه آغوشمان که بر روی هم بسته ماندند
چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
تو را در پنجرهها جستهام
بوستانها بیهوده از رایحهها پُرند
کجا، کِی میتوانی باشی؟!
به چه چیزِ زندگی باید دل بستن در میانهی بهار؟!
چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
در درونام درختی است
نهالاش را از خورشید آوردهام
برگهایاش چون ماهیانی از آتش در جنبوجوش است
میوههایاش چون پرندگان نغمه سرمیدهند
دیری است که مسافران از ماهوارهها
بر ستارهی درونام فرود آمدهاند
به زبانی که در رؤیاهایام شنیدهام سخن میگویند
در آن زبان امر و نهی، خودستانی و عجز و لابه نیست
در درونام جادههای سپید هست
مورچگان با دانههای گندم
و کامیونها با فریادهای شادی عید از آنجا میگذرند
اما ماشین مردهکش را در آن راهی نیست
وقتی که تو نیستی
من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را
گریه میکنم.
فنجانی قهوه در سایههای پسین،
عاشقشدن در دیماه،
مردن به وقت شهریور.
وقتی که تو نیستی
هزار کودک گمشده در نهان من
لایلای مادرانهی ترا میطلبند.
من در قلبام
مثل جعبهای که از پُری درش بسته نمیشود
تمام جاهایی که بودهام
تمام بندرهایی که به آنها رسیدهام
تمام منظرههایی که از پنجرهها و دریچهها
یا در پستوها در رویا دیدهام را جا دادهام
همه چیز، به اندازهی همه چیز
و این بسیار کمتر است از آرزوهایام.
در میان همهی آن دیگران،
در میان این رودخانهی تندِ مواج
که هزاران زن از آن در گذرند،
در جستجوی نشانی از توام؛
با گیسوان تافته و چشمانِ پرآزرم ِ گودافتادهات،
با گامهای سبکی که آهسته آهسته در دریا سفر میکنند.
به ناگهان
میاندیشم که میتوانم ناخنهایت را دقیقتر به یاد آورم؛
ناخنهایی کشیده و ظریف؛ که انگار خواهرزادهی گیلاساند.
سپس
گیسوانات از خاطرم میگذرند؛
و میاندیشم که تصویرت را دیدهام،
به سانِ آتشی عظیم که در دریا شعلهور است.
هزاران هزاران سال
کافی نیست
برای گفتن از
لحظهی شیرین جاودانهگی
همان جایی که در آغوش گرفتیام
همان جایی که در آغوش گرفتمات
آنی غرق در پرتو زمستان
در پارک مونسوری پاریس
در پاریس
روی زمین
زمینی که ستارهایست…
خستهام از شب
و شاید از باد و شاید باران
و یا گریهی پرندهای در بیشهزار
که روزگار رفته
و دردهایش را به یاد آورده است
غرق در افکارم
احساس میکنم که
دستهای ژوئن پیر خسته
قلبام را از فروپاشی بازمیدارد
تا به زندگی ادامه دهم
خستهام از شب و دلتنگ توام
ای عشق غرق در اشک
پاییز از دستان من برگ میخورد.
ما با هم دوستیم:
از دیوانگی سرپناه زمان و ما راه رفتن را به او آموختیم:
حالا زمان به پوستۀ خود بازگشته
در آینه یکشنبه است
در رؤیا اتاقی برای خواب
دهانهای ما حرف راست میزنند
چشمان من حرکت میکنند به پایین
برای درآمیختن با تنها عشقم
ما به هم نگاه میکنیم
در تاریکی کلمات را رد و بدل میکنیم
ما به هم عشق میورزیم مثل
خشخاش و مرور خاطرات
ما میخوابیم شبیه شراب در صدفها
کپی رایت © 2021 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑