دستهای تو
چند سال دارند!؟
درختانی در هم تنیده!
موهایم را که نوازش کنی،
بهار میرسد!
عطر بیدار شدن ریشهها،
زمزمه زمین،
پاییز را میخکوب میکند!
در میان خشکی انگشتانت
نسیم بهار میرقصد،
دستهای تو
چند سال دارند!؟
درختانی در هم تنیده!
موهایم را که نوازش کنی،
بهار میرسد!
عطر بیدار شدن ریشهها،
زمزمه زمین،
پاییز را میخکوب میکند!
در میان خشکی انگشتانت
نسیم بهار میرقصد،
بر بهشت قسم خوردهام!
اما حقیقت ندارد.
پس تو را ،
به آتش جهنم میبرم!
به درد!
ما، نه در باغهای سعادت قدم خواهیم زد!
و نه از زیر طاقهای مشبک
شکفتن ِگلها را تماشا خواهیم کرد!
ما برزمین میافتیم،
کنار دروازههای کاخ شیطان!
شبیه فرشتههایی که پرپر میزنند،
بالهای ما هجاهای غمناک مینوازند!
بخاطر بسپار
اگر مرگ
به سراغ تو بیاید
هرگز
آن پیراهن بنفش را
برتن نخواهم کرد.
تاج گلهای رنگارنگ
با روبانهای رقصان
درزمزمه باد را
نخواهم خرید.
هرگز،
هیچ کدام …
جماعتی میآیند و میآیند
جماعتی میروند و میروند
من ،
در میان پنجره
به تماشای آنها خواهم ایستاد.
آدمها را
بیش از حد دوست دارم،
یا به هیچ وجه دوست ندارم…
تا اعماق، پایین میروم،
در آدم ها ،غرق میشوم…
تا آنچه هستند را،
واقعی ،
بشناسم!
باران ماه اوت!
هم بهترین اتفاق
برای تابستانی که گذشت،
و همبرای پاییزی که از راه نرسیده است !
چه زمان عجیب و غریبی!
مرگ گاهی زود به سراغ آدم ها میآید،
آنها که عمرشان کوتاه است .
اما بعضی از ما زنده نیستیم!
مرده ایم !
چرا که
نه زندگی را شناختیم!
و نه مرگ را !
چرا که
عشق ،
آزادی،
احساسات،
امید،
و تعلق را ،
هرگز نیافتیم!..
ناگهان
متعجب شدم !
«زنی » که سال پیش بودم ،
کجاست؟
یا آن که دوسال پیش بودم؟
و در فکر آن «زن »
من اکنون ،
چگونه آدمی هستم ؟
شوق پرتاب شدن به آسمان
روی ریلهای رنگی و صدادار
را دوست دارم !
و آن حس سرمای شدید،
هنگامی که دهانم را باز میکنم !
رهایی را دوست دارم!
آن هنگام که به ارتفاع یک پل ،
بالا میروم!
میان بازوانم
و آسمان را میان بازوانم،
در آغوش میکشم!
مثل این است
که بر سرشهر کلاهی است ،
آراسته،
با چند شاخه ی تازه سبز !
مثل این است
که باغ بزرگ ،
شهر را در آغوش کشیده است !
و در این حال و هوای شهر،
خواهر بلند بالای من،
مشتی از لبخندهای زیبایش را
بر شاخههای
درختان شاه بلوط آویخته!
لبخندهایی تازهتر ،
سبزتر،و لطیفتر !
سیلی از رنگها در یک نقطه ،
بنفش مات.
بدن بیجان ،
شسته شده و پریده رنگ،
همچون مروارید.
در حفره یک صخره،
گویی موجها با وسواس ،
تمام دریا را در آن گودال
به چرخش وامیدارند.
نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑