اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

صفحه 22 از 189

هوشنگ ابتهاج

چه مبارک است این غم

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غمِ خوش به جهان ازا ین چه خوشتر
تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی

چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
به از این درِ تماشا که به روی من گشادی

تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظرِ کدام سروی؟ نفسِ کدام بادی؟

ادامه شعر

سهراب سپهری

شب تنهایی خوب

گوش کن
دورترین مرغ جهان می‌خواند
شب سلیس است، و یکدست، و باز
شمعدانی‌ها
و صدادارترین شاخه فصل، ماه را می‌شنوند

پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم

گوش کن، جاده صدا می‌زند از دور قدم‌های ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست!
پلک‌ها را بتکان
کفش به پا کن
و بیا!

ادامه شعر

هالینا پوشویاتوسکا

پاییز

در دهانم رشته‌ای
از آفتاب را نگه داشته‌ام
و مانند تارهای مو
آن را به دندان می‌گیرم!

گاه یک زنبور به سمت من
پرواز می‌کند
خز کوتاه پوشیده است…
من با زنبور حرف می‌زنم!

ستاره‌های پوشیده از موم ، کم نور !
باد گیسوان‌ مرا شانه نمی‌کند!
خورشید به لب‌هایم دست نمی‌زند!
فقط زنبور
خبری از نور را
برای‌‌ من به ارمغان می‌آورد!

ادامه شعر

جمال ثریا

منازعه

به هنگام یک منازعه
نکته‌یی بزرگ‌تر وجود دارد
و این نکته
هم از مرگ و
هم از ترسِ مرگ
دردناک‌تر است

نگاه می‌کنی:
کسی که تا دیروز
بیش از دیگران قابل اعتماد بود
به نفع رقیب تو شهادت می‌دهد
و این نکته حالا
هم از مرگ و
هم از ترس مرگ
دردناک‌تر است

ادامه شعر

پابلو نرودا

و لبان‌ات را آرزومندم

موهای‌ات،
صدای‌ات،
و لبان‌ات را آرزومندم
گرسنه و در سکوت
از کوچه‌ها عبور می‌کنم
بی‌توسل به نانی،
ازسپیده‌ی صبح، ازخود بِدَر
روز را در پی ترنّم صدای آب گام‌های‌ات می‌پیمایم
من طالب آب‌شارِ خنده‌های توأم
و آن دستان به رنگ زیر شیروانی‌هایِ بر افروخته و ملتهب

آری، می‌خواهم کام بجوی‌ام
از آن سنگِ رنگ باخته‌ی انگشتان‌ات
می‌خواهم نوش کنم تن‌ات را هم‌چون بادامی بِکر
و آن فروغِ ناپدید شده با اخگر زیبایی‌ات

ادامه شعر

یدالله رویایی

امیدِ آمدن ِ لغتی که نمی‌آید

آن‌چه زبان می‌خورد
همیشه همان چیزی‌ست
که زبان را می‌خورد:
امیدِ آمدن ِلغتی
لغتی که نمی‌آید
تو آن‌سوتر آن‌جاتر
برابر من ایستاده‌ای
برابر با من
و چهره‌ام
چیزی به آینه از من نمی‌دهد
چیزی از آینه در من می‌کاهد

ادامه شعر

پابلو نرودا

همیشه عصرها دور می‌شوی

این شفق را هم از دست داده‌ایم.
هیچ‌کسی ما را
دست در دست هم نمی‌دید این عصر
وقتی شب نیلگون بر دنیا می‌افتاد.

من از پنجره‌ام
جشن غروب را دیده‌ام سرِ تپه‌های دور.

گاه مثل یک سکه
یک تکه آفتاب میان دست‌های من می‌سوخت.

تو را از ته دل به یاد می‌آوردم،
دلی فشرده به غم، غمی که آشنای توست.

ادامه شعر

میروسلاو هولوب

شعرهای ساخته‌ی قطره‌ها

با دندان‌هایی چون موش
باران خرد خرد سنگ را می‌جود.
جلوه‌ی درختان در میان شهر
چونان پیامبران است.

شاید هق‌هق گریستن ِ
عفریته‌های هولناک تاریکی است،
شاید خنده‌ی خاموش‌شده‌ی گل‌های آن دوردست،
در باغ است،
که می‌کوشد سل را درمان کند
با خش‌خش خود.

ادامه شعر

فیلیپ ژاکوته

درون

مدتی ست مدید که می‌کوشم اینجا زندگی کنم،
در اتاقی که تظاهر می‌کنم به آن علاقه‌مندم،
میز، اشیا بی‌غم و غصه و پنجره
که در انتهای هر شب به سبزه‌زاری گشوده می‌شود،
و قلب توکا که در پیچک تاریک می‌تپد،
نور همه جا بر سیاهی دیرین چیره می‌شود.

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

می‌ترسی سرِ وقت نرسی

دستت را تکان می‌دهی
مثلِ همیشه.
می‌خواهی ببینی ساعت چند است
ولی ساعتی به دستت نبسته‌ای
ساعتت را برده‌اند
مثلِ خیلی چیزهای دیگر
دستت را تکان می‌دهی
با این‌که ساعتی به دست نداری.
با این‌که قراری با کسی نداری.
با این‌که کاری برای انجام دادن نداری.

ادامه شعر
« شعرهای قدیمی‌تر شعرهای جدیدتر»

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×