این، یه پسره این، یه دختره پسره یه سگ داره دختره یه گربه سگه چه رنگیه؟ گربه هه چی؟ پسره و دختره توپبازی می کنند توپبه کجا داره قِل می خوره؟ پسره کجا دفن شده دختره کجا دفن شده؟ بخوان و ترجمه کن به هر سکوتی و هر زبانی تو، خود، کجا دفن شده ای؟
روشن و تابناک در برابرت ایستاده اند روزهایی که پیش ِرو داری روشن و تابناک چون ردیفی از شمع های زریّن ِسوزان و روزهایی که پساپشت نهاده ای شمع های تاریکی هستند، تا به آخر سوخته از آنها که نزدیکترند هنوز دود برمی خیزد شمع های سرد، ذوب شده، خمیده
نه، نمیتوانم فراموشت کنم زخمهای من، بیحضور تو از تسکین سر باز میزنند بالهای من تکهتکه فرو میریزند برههای مسیح را میبینم که به دنبالم میدوند و نشان فلوت تو را میپرسند نه، نمیتوانم فراموشت کنم.
خیابانها بیحضور تو راههای آشکار جهنماند تو پرندهیی معصومی که راهش را در باغ حیاط زندانی گم کرده است تک صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی باد تشنهی تابستانی که گندمزاران رسیده در قدوم تو خم میشوند آشیانهی رودی از برف که از قلههای بهار فرو میریزد.
امسال کلاغان سُفالهایند بر بام تابستان. ترس، چون دستِ مردِ کور به دنبال دستگیرهی در میگردد. تو بر سنگ نشستهای آرامی، چون خستهای مهربانی، چون بسیار ترسیدهای به سادگی فراموش میکنی چون که نمیخواهی به یاد داشته باشی فراموش نمیکنی.
برای شنیدن نسخه صوتی احتمالا نیاز به فیلتر شکن باشد👇🏿
صدای کف زدنت کبکهای کیهانی را برای من که زمینی هستم بیدار میکند منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟ ولی شکفته بادا لبان من که نیمهماهِ نیمرخانِ تو را شبانه میبوسند فدای تو دو چشم من که چشمهای تو را خواب دیدهاند
ببینمت تو کجایی که چهرهات باغی است که از هزار پنجرۀ نور میوزد هر صبح، و شانههای تو آنجا چه ابرهای سپیدی که بر بلندی آنها چه تاج چهره چه خورشیدی! منی که دست ندارم چگونه کف بزنم!
به من بگو که کجا میروی پس از آن وقتها که رؤیاها تعطیل میشوند وَ ما به گریه روی میآریم و،گریه به رو، کجا؟ و سایه پشت سرت چیست در شب این که شعر من است که از پشت پای تو میآید چه دستهایی داری شبیه بوسه!
پل الوار با نام اصلی اوژن گریندل در سال ۱۸۹۵ در سن دنیس فرانسه به دنیا آمد. او تک فرزند بود و سرودن اشعار پل الوار از همان نوجوانی شروع شد. الوار جوان هنگام نقاهت از یک بیماری جدی در سوئیس، شاعران نمادگرا و آوانگارد مانند آرتور رمبو، شارل بودلر و گیوم آپولینر را مطالعه کرد. او همچنین خواندن هلن دمیتریونا دیاکانووا (معروف به گالا، جوان روسی که اولین همسر او خواهد بود) و دیگر نویسندگان روسی چون فئودور داستایوفسکی و لئو تولستوی را آغاز کرد.
به خود گفتم شب را تا صبح بیدار خواهم ماند برای نوشتن اما چه بگویم وچه بنویسم؟ غرق در کوشش نوشتن، سفیدی کاغذهایم را با سیاهی مرکب می آلودم می نوشتم پاک می کردم ودیگر بار از نو شروع می کردم اما باز هم هیچ، دیگر چیزی نیست . چیست که مرا تغییر داده است؟! به کجا؟ چگونه آن همه چیزهایم را به پنهانی سپرده؟! خواب است مرا در برگرفته؟
وقتی از سفرهای زیادی بازگشتم، سبز و معلق ماندم میان خورشید و جغرافیا – من دیدم که بال ها چگونه کار میکنند، و عطرهای چگونه پراکنده میشوند توسط تلگراف پرها ، من از بالا مسیر را دیدم، چشمه و کاشی سقف ها را، ماهیگیران در تجارتشان ، تمبان های حبابی; من همه اینان را از آسمان سبزم دیدم. الفبای بیشتری نداشتم نسبت به پرستوها در مسیرشان ، آب ناچیز و درخشان از پرنده ای نحیف در آتش که از گرده میرقصد