حال چند سالیست که آوارهایم
از جزیرهای خشک و بی آب و علف
به جزیرهی خشک و بیآب و علفی دیگر
در حال حمل چادرها بر پشتمان
بیآنکه فرصت برپاکردنشان را داشته باشیم
بیآنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم
تا بر آنها دیگچهامان را بار بگذاریم
بیآنکه فرصت کنیم صورتمان را بتراشیم
نصفهسیگاری دود کنیم.
از احضار به احضار
از بیگاری به بیگاری
در جیبهایمان عکسهای قدیمی بهار را داریم
هرچه زمان میگذرد بیشتر رنگ میبازند
شناخته نمیشوند.
شاید این باغمان میبود
چگونه میبود
چگونه است دهانی که میگوید دوستت دارم
چگونهاند دو دستی که پتو را تا روی شانهات بالا میکشند
به هنگامیکه تو خوابیدهای تنها با پیراهن تازهشوی لبخند
به یاد نمیآوریم
تنها به یاد داریم
صدایی روشن را درون شب
صدایی آرام که میگوید: آزادی و صلح.
اینچنین از جزیرهای خشک
به جزیرهای خشک
بغچهامان را حملکنان از اندوهی به اندوهی
قلبمان را حملکنان درون بغچهامان
ایمانمان را درون قلبمان
بارها بدون نان
بارها بدون آب
با زنجیرها بر دستهایمان
بیآنکه فرصت کنیم با درختی یا پنجرهای
دوستی بهم بزنیم
همواره با زنجیرها بر دستهایمان
چرا که ما آنچنان انسانهای سادهای هستیم
آنچنان کلههایی پر باد
که همچون تو هرگز از یاد نبردیم که دوست بداریم آزادی و صلح را.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.