نمی دانی تپه‌هایی
که بر خون نشست.
به تمامی گریختیم
سلاح و نام فکندیم
یک زن
گریز ما را می‌نگریست
تنها یکی از پای ننشست
با مشت گره کرده
آسمان تهی را چشم دوخت
آرام گرفت کنار آن دیوار

سر فرو فکند و مُرد
اکنون لخته‌ای خون و نام او.
زنی برفراز تپه‌ها ما را انتظار می‌کشد.