موهایات،
صدایات،
و لبانات را آرزومندم
گرسنه و در سکوت
از کوچهها عبور میکنم
بیتوسل به نانی،
ازسپیدهی صبح، ازخود بِدَر
روز را در پی ترنّم صدای آب گامهایات میپیمایم
من طالب آبشارِ خندههای توأم
و آن دستان به رنگ زیر شیروانیهایِ بر افروخته و ملتهب
آری، میخواهم کام بجویام
از آن سنگِ رنگ باختهی انگشتانات
میخواهم نوش کنم تنات را همچون بادامی بِکر
و آن فروغِ ناپدید شده با اخگر زیباییات
میخواهم کام گیرم از آن بینیِ سر بالا
آن اربابِ مغرورِ سیمایات
میخواهم نوش کنم آن سایهی گریزناک مژگانات را
گرسنهام، میروم، میآیم، شفق را بو میکشم
و تو را میجویم، و قلب سوزندهی تو را میطلبم
همچون یوزپلنگی در کویرِ کوئیتراتو*.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.