خیالْ بافی نکن
مگر نمی بینی ؟
دهقان و بَرزگر
در ازدحامِ پنبه ،
و آهن
گُم گشته اَند … دود شده اَند
هیاهویی ،
جُز لغزشِ خورشید بر چهره ها
نیست
کارخانه ها :
با سوگند به حقوقِ بَشر
تقویمِ شقاوت و حیله اَند
بِیرَقِ وحشت
بر انبوهِ سیّاره ها ،
و هر کشور
می غُرّد
کسی شبیهِ یک نویسنده
آری !
یک موسیقیْ دان
که چندان نمی شناسم اَش
از هراسِ گلوله و زندان
به خیابان نمی آید

و هرگز هم :
در اشتیاقِ آزادی و صُلح
نخواهد رَقصید
باید خیره شویم …
کومه هایِ مان را
با دستانِ پینهْ بسته
تقسیم کنیم
از مترسک !
آزمون بگیریم و
حتّا به ناقوسکِ پیر در مَعدنِ طلا
هشدار دهیم
آیا اعتراض ،
و اعتصاب
رسالتی از جنسِ حقیقت نیست ؟
آیا هر شیار بر گُرده ها و سینه ها مان
حماسه را بر تارُکِ صدا
طلب نمی کند !
اینک برخیز و
فریادی باش در اوجِ مُصیبت … بر خانه هایِ تاریک
زیرا شورش :
تصویری از نیرنگ
یا پلیدی نیست
و خاموشی ،
در غَزلْ واره هایِ انتقام
مَعنا ندارد
به گمان اَم :
ماتمِ تو از فَقر
یا زخمِ من از رنج
ظلمت را به نغمه و نور
بَدَل خواهد کرد
نگاه کن …
که حاکمانِ جلّادْ سِرشتِ مقدّسْ پیشه
چگونه ثروت را
به وقتِ سَحَر
از ناسورِ استخوان هایِ مان
بیرون می کِشند و
به مَساجد ،
و کلیساها
می برند
بی شَک !
هنگامه یِ سُرخِ انقلاب است