من جولیت هستم
بیست و سه ساله
یک بار طعم عشق را چشیده ام
مزه تلخ قهوه سیاه می داد
تپش قلبم را تند کرد
بدن زنده ام را دیوانه
حواسم را به هم ریخت
و رفت

من جولیت هستم
ایستاده در مهتابی
با حسی از تعلیق
ضجه می زنم که بازگرد
ندا در می دهم که بازگرد
لب هایم را می گزم
خونشان را در می آورم
و او بازنگشته است

من جولیت هستم
هزار ساله
و هنوز زنده ام


ترجمه ی دیگر این شعر ازمرجان وفایی

من ژولیت هستم،
بیست وسه سال دارم.
یک بار عشق را لمس کردم،
طعم تلخ قهوه سیاه را داشت
تمام وجود و احساسم را لرزاند،
قلبم دیوانه شد و به تندی تپید.
آنگاه،
مرا ترک کرد.
من ژولیت هستم،
معلق ماند‌ه‌ام،
بین زمین و آسمان.
اشک می‌ریزم که بازگردد.
به نام می‌خوانمش که بازگردد.
خون جاری می‌شود
اما ،
باز نمی‌گردد.
من ژولیت هستم
زنده‌ام
هزاران سال دارم .