میرسد روزگاری که دیگر نگویی: ای خدای من!
روزگار خلوص محض.
روزگاری که دیگر نگویی: عشق من.
چرا که عشق، بیثمر شده است.
و چشمها نمیگریند.
و دستها تنها کاری پلید میکنند.
و دل پژمردهست.
زنها بیهوده بر در میکوبند، تو در را باز نمیکنی.
به انزوا در خویش نشستهای و شعلهها فرو مردهاند.
ولی چشمان تو در تاریکی چو خورشید میسوزند.
کنار آمدهای با خویش و دیگر نمیدانی چگونه تاب بیاری.
و از دوستانت هیچ نمیخواهی.
پیری چیست؟ پیری کدام ست؟
شانههایت دنیا را بر دوش میکشند
دنیایی که بیش از دست کودکی وزن ندارد.
جنگها، قحطیها و دعوای درون این ساختمانها
تنها ثابت میکنند که زندگی ادامه دارد
و هنوز هیچکس روی رهایی ندیدهست
تنها…
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.