نپرسیدند آن‌سوی مرگ چیست؟
گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین می‌دانستند
سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود
چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟
در کنار زندگی‌مان زندگی می‌کنیم و زنده نیستیم
گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است
که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند
و ما همسایگان غبار گذشته‌هاییم
زندگی ما باری است بر دوش شب مورخ
هر جا که پنهان‌شان می‌کنیم
از غیاب سر بر می‌آورند
زندگی ما باری است بر دوش نقاش
که به نقش می‌کشم‌شان و …
به یکی از ایشان تبدیل می‌شوم و …
مه مرا در خود می‌پوشاند
زندگی ما باری است بر دوش ژنرال
چگونه از یک روح خون سرازیر می‌شود؟

و زندگی ما…
باید همان‌گونه باشد که می‌خواهیم
می‌خواهیم اندکی زنده باشیم
نه برای چیز خاصی
بلکه تا قیامت را پس از این مرگ محترم بشماریم
و بدون قصد، اقتباس کردند سخن فیلسوف را
مرگ برای ما مفهومی ندارد
وقتی هستیم، اون نیست
مرگ برای ما مفهومی ندارد
وقتی او هست، ما نیستیم
و رویاهاشان را مرتب کردند
به شیوه‌ای متفاوت
و ایستاده به خواب رفتند…