دولت ها
بر آماجِ هر خیابان ،
بالغ می شوند
ژنرال ها به نامِ حقوقِ بَشر ،
شیپور می کِشند
امّا تو با گندُمَکِ واژهْ پوش !
و من با دقایق
مُتّحد شدیم :
تا هرگز از مرگ
نَهراسیم …
دولت ها
بر آماجِ هر خیابان ،
بالغ می شوند
ژنرال ها به نامِ حقوقِ بَشر ،
شیپور می کِشند
امّا تو با گندُمَکِ واژهْ پوش !
و من با دقایق
مُتّحد شدیم :
تا هرگز از مرگ
نَهراسیم …
دکستروس، زیبا و پرغرور
ماهی بزرگی را در بارانداز قطعه قطعه میکند
سر و دُم ماهی را به دریا میاندازد
چکههای خون بر عرشه میدرخشد
دستها و پاهای دکستروس غرقهی خون است
زنی پیر به دیگری میگوید:دستهای خونینش را بنگر!
چقدر با سیاهی چشمانش تناسب دارد:
سُرخ، سیاه، سُرخ
آن سوتر، در خیابان تنگ و نیمهتاریک
بچههای ماهیگیر
بر ترازوی دود گرفته،
ماهی و زغال میکشند
طنین آرام صدایت
به گوش میرسد
چونان آواز پرندهای در بند
که خواب را از سر میپراند.
نگاهات را در مییابم
و چشمان نیلگونات
در اشتیاق تو
روحام را میفرازد.
چه خوش میگریم
در میانهی شادمانیام:
آه، تا در بَرَت گیرم
جایی حوالی قلبام.
اگر از اعماقِ پرسشها و ابعادِ خویشتن
بیرون شوم
اگر از حوادث و کلمات و دقایق
عبور کنم
شاید به کومههایِ بوسه و
کتیبههایِ عریانی،
یا به خانهای بر بسترِ نور و صدا برسم
آنجا که:
پنجرهها و ریشهها
به تبعید نمیروند
و هرگز!
از اسارتِ ماهی و کودک در حوضِ نقاشی و شهرِ قصه
خبری نیست
از تولد تا مرگ، زمان با
دیوارهای ناملموساش احاطهمان میکند.
ما با قرنها، سالها و دقیقهها سقوط میکنیم.
زمان آیا فقط یک سقوط است، فقط یک دیوار؟
گاهی، لحظهای ما
– نه با چشمهایمان که با اندیشههایمان-
زمان را میبینیم که به درنگی آسوده است.
دنیا نیمهباز میشود و ما به نیمنگاهی میبینیم
ملکوت آراستهای را شکلهایی ناب را،
حضورها را
بیجنبش، شناور
سر ساعت، رودی که از رفتار باز میایستد:
حقیقت، زیبایی، شمارهها، گمانها
و خوبی،
واژهای مدفون درقرن ما.
هزار سال است که دوستات میدارم!
من، چونان تو،
از نخستین گزش، به عشق ایمان نمیآورم،
اما میدانم که ما پیشتر،
یکدیگر را دیدار کردهایم،
به روزگاران، در میان افسانهای راستین.
و ما دو چهره، یکدیگر را در آغوش فشردیم،
بر گسترهی آبهای ابدی.
سایهات، پیوسته، به سایهی من میپیوندد
در گذر روزگاران
در میان آینههای ازلی و مرموز عشق
من همواره از تو سرشارم،
در خلوت قرنهای پیاپی…
عشق همین است. یا پنهان خواهم شد یا خواهم گریخت.
دیوارهای زندانش قد می کشند، همچو رویایی مخوف.
نقاب دلفریبش عوض شده، اما مثل همیشه یگانه است.
حال طلسم ها به چه کارم می آید: مطالعه حروف، دانشوری موهوم، کارآموزی زبانی که شمالی های سرسخت برای دریا و شمشیرشان می خواندند، صفای دوستی، سالن های کتابخانه، چیزهای معمولی، عادتها، عشق جوان مادر من، سپاه سایه مردگانم، شبی بی پایان یا طعم خواب و رویا؟
من با بودن و نبودن با تو زمان را می سنجم.
حال ظرف آب بر فراز چشمه می شکند، حال مرد از صدای پرندگان برمی خیزد، حال غیر قابل تشخیصند آنها که از پنجره نگاه می کنند، اما تاریکی صلحی به بار نیاورده است.
عشق تو را بدل به فریادى مىکنم
اى که تنها تو را دوست مىدارم ــ
از ژرفاى تاریکْ مغاکى که در آن
دلام در افتاده است؛
اینجا غمین دنیایىست،
افقاش از جنس سُرب و ملال
و بر خیزابهاى شبهایش
کفر و خوف
دستادست
غوطه مىخورند.
خورشیدى یخین بر فراز شش ماه پرسه مىزند
و شش ماه دگر
همه شولاى تاریکىست گسترده
بر سردى خاک
تو ای حرفِ زیبای الفبا!
و تو ای کاغذ! – که زیبایی –
و تو ای قلم! – که زیبایی –
با تو از رودخانهها و از بادها سخن میگویم
برای من:
رودخانهها را پرورش بده
و آبراههها را باز کن
وقتیکه من کودکِ خردسالی بودم
کودکی که اطرافِ دهاناش پر از لکههای غذا باشد –
رودخانهها را در حالِ پیشرَوی دیدم
و قولِ رودخانهها و بادها زنده است
من تکهیی از دهانِ توام
تو این را در گوشهیی یادداشت کن
تو ای دستنوشتهی زیبا!
و تو ای مرکّب! – که زیبایی –
و تو ای سرْقلم! – که زیبایی –
در کنار هم خواهیم آرمید
خواه یکشنبه باشد، یا دوشنبه
شب باشد یا بامداد، نیمهشب یا نیمروز
دلدادهگی، مثل همهی دلدادهگیهاست
این را به تو گفته بودم
در کنار هم خواهیم آرمید
دیروز چونین بود
فردا نیز چونان خواهد بود
تنها چشم در راه تو هستم
قلبام را به دستانات سپردم
که با قلبات، هماهنگ میزند
با آن چه از انسانیت روزگار گرفته
در کنار هم خواهیم آرمید
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑