شاید این دردِ عشق پنهان بود، شاید شک بود یا رنجِ به شک آلوده،
شاید ترس از زخمی بود که میتوانست در پوست تو راه یابد همچنان که در پوست من،
و نیز گذاردن قطره سرشک گزندهای بود روی پلکهای آن کسی که دوستم میداشت،
به یقین، ما نه آسمانی با خود داشتیم، نه سایهای و نه شاخهی آلویی سرخ با میوهها و شبنمهایش،
تنها خشم کوچههای بی در و بیپیکر در روحم وارد میشد و بیرون میرفت
بدون این که بداند به کجا میرود یا از کجا میآید، بیکشتن یا مردنی حتا.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.